وقتی که میخواستم اولین تجربه شش ماهه زندگی مستقل خودم رو بنویسم، یهو به خودم اومدم و دیدیم که ده ماه گذشته! یادم نمیاد که به خودم گفته باشم که تجربه یک ساله رو هم بنویسم یا نه. یا یادداشتهایی درمورد تجربه هر سالی که داره میگذره ولی سه سال شد و الان اینجام.
من توی یکی از نقطههای امن جدید خودم در حال مرور مهمترین و بهترین اتفاق زندگیم هستم. درمورد این موضوع تقریبا مطمئن هستم. اگر به گزارهی تقریبا مطمئن گیر ندید؛ باید بگم که تنها زندگی کردن مهمترین عاملیه که داره شخصیت واقعی من رو شکل میده. شخصیتی که قراره توی جامعه حضور پیدا کنه. شخصیتی که میخواد خودش رو توی چارچوبهایی که دوست داره معرفی کنه و به بقیه آدمها بشناسونه.
در تموم مدتی که در کنار خانواده بودم این فرصت برای من وجود نداشت. تو همیشه جزیی از یک کل هستی که اهمیت خاصی نداره. اون خانواده اون «کلای» است که از بیرون قراره تعریف بشه. حتی حضورم توی لحظه تلفن صحبت کردن اعضای خانواده هم برام میتونست اذیتکننده باشه، یعنی حس میکردم که من دوست ندارم در اون لحظه اعلام حضوری از خودم داشته باشم برای کسی ولی ممکن بود حتی با شنیدن جمله «رضا هم سلام میرسونهی تخیلی» سوپرایز بشم.
تقریبا سه سال آخری که توی خونه بودم همیشه در اتاقم رو میبستم. حتی شبها در رو قفل میکردم! با اینکه میدونستم کسی قرار نیست یه وقت واردش بشه. میخواستم حس کنم که روی یک محیطی برای خودم کنترل دارم. در اون لحظه، اونجا مال من بود، فقط مال من.
وقتی سنت کمه انگار نمیتونی در اتاق رو ببندی! هیچ قانونی نیست ولی انگار داری کار بدی میکنی که در رو ببندی ولی همیشه این رو میخواستم. محیطی که بدونم اونجا جایی که میتونم برای خودم هر کاری که میخوام رو بکنم، به هر چیزی فکر کنم یا برای لحظاتی اصلا هیچ کاری نکنم.
هیچ کاری نکردن هم چیز بدی از دید ناظر بیرونی به نظر میاد، تازه در شرایطی که تو قراره حتما یه کاری بکنی! من دانشگاه نرفته بودم، قرار بود درس نخونم و به کارهایی که دوست دارم مشغول بشم. یک فشار بیرونی روی من وجود داشت که همیشه باید مشغول کارهات باشی و نشون بدی که توی مسیر درستی هستی.
ولی توی پروسه ساختن و تولید کردن هر چیزی بهنظرم زمانهایی نیاز به هیچ کاری نکردن داری. بهمعنای واقعی ممکنه روی تخت دراز بکشی و فقط به سقف نگاه کنی. نیاز به آرامش داری. آرامشی از جنس امنیت بیشتر. به این شکل که خیالت راحت باشه قرار نیست درمورد هیچکارینکردنت بعدا به کسی جواب بدی!
تا صبح میتونم درمورد این چیزها بگم و بنویسم ولی موضوع اصلیای که باعث شد دوباره توی وبلاگم یادداشت بنویسم سه ساله شدن تجربه زندگی مستقل و تنهاست. زندگیای که تو شخصیت اصلی اون هستی و دیگه یه جز کوچیک نیستی.
مدیر ساختمون بهم میگه آقای توکلی و منظورش بابام نیست.
من وقتی که هنوز ۲۳ سالم بود توی خرداد ۴۰۱ تونستم تنها زندگی کردن رو تجربه کنم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اگر زودتر اتفاق میوفتاد چقدر میتونست بهتر باشه ولی بهنظرم همین الان توی مسیری هستم که ازش راضیم پس راحت از این فکر میگذرم.
سال اول من از خرداد ۴۰۱ تا خرداد ۴۰۲ تقریبا نقطه عطفی نداشت. درمورد تنهایی و تنها زندگی کردن و اهمیتی هم که داره به اون شکلی که الان میتونم درموردش صحبت کنم و ازش دفاع کنم نمیتونستم صحبت کنم.
البته توی یادداشت تجربه شش ماهگی نوشته بودم که عملا من از مرداد شروع به زندگی مستقل خودم کردم چون تقریبا دو سه هفته بعدش یک سفر ناخواستهی یکماهه تا آخر تیر داشتم و از مرداد عملا مستقل شدم و همهچیز شروع شد.
اما به هر حال یک سال گذشت تا میزانسن تنها زندگی کردن توی یک شهر بزرگ و شلوغ برام شکل گرفت.
توی سال دومی که تنها زندگی کردم ارتباطات کاریم تازه شکل گرفت. تازه تونستم با آدمهایی که شبیه به خودم بودن ارتباط بگیرم و دایرهی ارتباطی با کیفیتی رو بسازم. آشنایی من با امیرحسن موسوی عزیز که یکی از مهمترین آدمهای مسیر کاری من توی تهرانه، زنجیرهای از ارتباطات رو برای من ایجاد کرد که تا به همین امروز هم ادامه دارن.
مسیر کاری و ارتباطاتم روند خیلی خوبی از سال دوم داشت و هر روز هم بهتر از روز قبل داره میشه ولی موضوع اصلی یادداشت رو دوباره باید به خودم یادآوری کنم؛ تنهایی.
سه سال تنها با خودم زندگی کردم. توی این سه سال سه چهار بار از تهران خارج شدم که مدت زمانشون هر کدوم در بیشترین حالت سه چهار روز بوده. همیشه سعی کردم دوباره به نقطه امن خودم برگردم.
یه بار نوشته بودم که اون کامفورت زون رو خراب کردم و بلند شدم اومدم وسط یک شهر شلوغ ولی آدم همیشه نیاز به اون نقطه امن داره. نقطه امن من از یک اتاق تبدیل به یک خونه شد.
الان شاید طوری به نظر بیاد که من آدم منزویای هستم ولی وقتی داری یه جورایی در ستایش تنهایی مینویسی از بیرون طبیعیه که اینطور بهنظر بیاد. اما ارتباطات زیادی رو در لایههای مختلف داشتم و دارم و میخوام سعی میکنم که بیشترشون هم بکنم.
همونطوری که از تنهایی لذت میبرم از بودن در دایره ارتباطاتی که شکل دادم هم لذت میبرم. در این مدت دو بار تجربه مسافرت رفتن با آدمهایی که جز خانواده من نیستن رو داشتم. درست همونجا توی ماشین به اون ارتباطی که ساختم افتخار کردم و لذت بردم از بودن در کنار آدمهایی که با من همسفر شدن.
همیشه با خانوادهای که تو رو میشناسه و بزرگت کرده سوار ماشین میشدی و میرفتی توی جاده ولی حالا با آدمهایی که تازه شناختی و خودت باهاشون آشنا شدی داری سفر میکنی. خانواده به تو اعتماد داشته که تو رو با خودش برده، تو از بودن در کنارش هم احساس آرامش و اعتماد و امنیت میکنی. حالا اون خانواده با اون سابقه دیگه توی ماشین نیست و داری با آدمهای جدید همون حسها رو دوباره تجربه میکنی.
سفر کردن اینطوری با آدمهای جدید برای من خیلی اتفاق مهمی بود. شاید برای اونا اینطوری نباشه و حس معمولیای داشته باشن به صورت کلی ولی برای من این همراهی خیلی با ارزشه. و باز هم دل همون شخصیتی میاد که ساختی.
من به عنوان کسی که داره یک شخصیت جدید میسازه؛ آقای توکلیای که داره تنها زندگی میکنه، با آدمهای جدیدی که از قبل من رو نمیشناختن وارد ارتباط شدم. به واسطه اون شخصیتی که داشتم و سعی کردم که شکلش بدم، بهم اعتماد شده و من هم اعتماد کردم.
در ادامه همین موضوع یکی از ویژگیهای جذاب تنها زندگی کردن اینه که لازم نیست برنامهت رو با کسی توی خونه تنظیم کنی. آزادیای در رفتن و اومدن، رفتن و نیومدن، هیچکاری نکردن، خوابیدن، راه رفتن الکی و کلی کار دیگه. هر موقع بخوای میتونی غذا بخوری هر موقع بخوای میتونی غذا نخوری.
این اتفاقات ساده و کوچیک همه کنار هم که قرار میگیرن به تو حس آزادیای جذابی میدن. حسی که دوست داری همیشه داشته باشیش و کافیه که بهش یه مدت عادت کنی. حالا وقتی که یه جایی بری که اوضاع اونطوری که تو میخوای پیش نمیره قدر اون لحظاتی که برای خودت داشتی رو میدونی. میخواستم بگم وقتی اوضاع اونطوری پیش نمیره اذیت میشی ولی در لحظه جملهم رو عوض کردم، چون انتخاب من در این لحظه اون تنهاییهس و مشکل من نیست اینکه اوضاع اونطوری که همیشه در اختیارم بوده پیش نمیره بلکه شرایطیه که پیش اومده و میتونه تموم بشه! تو میتونی دوباره برگردی توی ستینگی که برای خود تعریف کردی.
از بودن در جمع هم لذت میبرم و دوست دارم ولی نمیتونم خیلی ادامهش بدم یعنی زمانی که نقطه پایانش رو میدونم و خیالم راحته که دوباره میتونم برگردم توی خلوت خودم میتونم باهاش کنار بیام.
ولی به صورت کلی هر چی سنم داره بیشتر میشه اهمیت ارتباطات داشتن و بودن در گروههای دوستی و اجتماعی مختلف رو بیشتر متوجه میشه ولی بازم دلیل نمیشه که کلا هر اون چیزی که تنهایی بهم میده رو بهخاطرشون کنار بذارم.
آرامشی که من برای نوشتن و فکر کردن لازم دارم رو هیچ جایی جز محیط امن خودم نمیتونم داشته باشم. محیط امن هم که میگم صرفا یک مکان فیزیکی منظورم نیست دیگه. من خیلی وقتها اون تمرکزی که برای انجام کاری لازم دارم رو توی کافهای که صدتا آدم توشن و داره موزیک با صدای بلند پلی میشه بهش میرسم.
درواقع همهچیز به این برمیگرده که تو کجا آزادی و حق انتخاب داری. چطوری میتونی درمورد هر اتفاقی که در آینده قراره بیوفته تصمیم بگیری.
به صورت کلی تنها زندگی کردن رو میتونم بهعنوان مهمترین اتفاق زندگیم درنظر بگیرم.
از همه جهات زندگی بهم کمک کرده که بهتر از قبل خودم رو بشناسم و درمورد کارهایی که میخوام بکنم و نمیخوام بکنم تصمیم بگیرم. هویتی رو شکل میده برای آدم که خودش بازیگر اصلیه. خیلی حس خوبیه و فعلا قصد دارم که تا سه سال آینده حداقل به همین شکل زندگی کنم. توی این سه سالی که تنها بودم چیزهای زیادی رو یاد گرفتم که مستقیما روی تصمیمگیریهای من برای ادامه زندگی تاثیر گذاشتن و به تنها زندگی کردن در رسیدن به اون چیزها وزن زیادی میدم.
با اینکه بخشی از اون «چیزها» کاریه یا توی روابط انسانی و عاطفی و دوستانه شکل گرفته ولی زمینهساز همه اینا رو همون تنها زندگی کردن میدونم. تصمیمهایی که توی برای خود میگیری باعث میشن که این اتفاقاتی که میخوای یه چیزی ازشون یاد بگیری سر راهت قرار بگیرن بهنوعی.
من این سه سال رو راحت زندگی کردم و امیدوارم که به همین شکل راحت هم ادامهش بدم. مشکل خاصی برام ایجاد نشده و همهچیز شاید در بهترین حالتی که میتونسته باشه پیش رفته. خوششانس هستم که این شرایط رو الان در اختیار دارم. حتی از لحاظ سلامتی هم الان یک سال و ده ماهه که سرما نخوردم! با دیپلم تجربیای که دارم تونستم این موضوع رو مدیریت کنم و پیشگیری کنم!
جنبههای مختلفی رو میتونم بهشون اشاره کنم که بر پایهی تنهایی ایجاد شدن ولی نمیخوام این یادداشت رو بیشتر از این طولانی کنم. میخواستم یک مروری ناقصی هم که شده روی این موضوع داشته باشم و بگم که از تنها زندگی کردن و تجربه مستقل بودن کاملا راضیم. البته توی پرانتز باید بگم که من هیچ مشکلی با خانوادهام نداشتم و ندارم و ارتباط خوبی داشتیم و داریم. یعنی از چیزی فرار نکردم که الان به خاطر اون قضیه احساس خوبی داشته باشم. احساس نیمچه مستقلی که برای خودم ساخته بودم در کنار خانواده رو دارم الان در یک مقیاس واقعی و بزرگ تجربه میکنم و از این بابت خوشحالم.
تا اطلاع ثانوی من هر نقطه عطفی که توی زندگی داشته باشم رو به همین تجربه تنها زندگی کردن ربط میدم و از اون تجربه تنهایی به عنوان عامل مهمی توی شکلگیری دستاورد و موفقیت و هر چیزی که اسمش هست یاد میکنم.