«کافی است بگویم که من خوآن پاپلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کُشت.»
رمان تونل رو بهتازگی خوندم. رمانی کوتاه با زبان ساده و روان (و احتمالا ترجمه خوب) که خیلی خوب آدم رو جذب خودش میکنه.
خط اول کتاب، داستان رو لو میده. در واقع پیشفرض داستانی یکخطی رمان در جملهی اول استفاده شده. من این تکنیک رو دوست دارم. هم توی رمان هم توی فیلم.
اینکه خالق اثر همون اول اکشن اصلی اثرش رو بگه ولی در عوض چنان ما رو درگیر جزییات رسیدن شخصیت از نقطه اول به آخر کنه که لو دادن انتهای داستان دیگه ذرهای اهمیت نداشته باشه.
تونل (به زبان اصلی: El túnel) یک رمان آرژانتینی است که ارنستو ساباتو آرژانتینی اون رو در سال ۱۹۴۸ نوشته.
رمان تونل سال ۱۳۸۶ با ترجمهی مصطفی مفیدی توسط انتشارات نیلوفر، برای اولین بار منتشر شده.
گزارش نویسیای که درست است!
هنوز خیلی زمان لازم دارم که نظر کاملی در این خصوص بدم ولی فکر میکنم بسیاری از رمانهای جدید، رمان نیستند! ارزش ادبی ندارند و فقط گزارشهایی هستن که انگار توسط بلاگرها نوشته شدن! فقط پشت سر هم توضیح که داشت چی میشد و شخصیت داشت چیکار میکرد. فکر میکنم در حد یک گزارش برای روزنامه و مجلات هستند.
رمان تونل هم در همین سبک هست. یعنی گزارشه. اما نکته مهمی اینجا وجود داره. گزارش رو داره شخصیت اصلی داستان مینویسه، کاری کرده که حالا میخواد اون رو کامل توضیح بده. نه اینکه یک نفر از بیرون گزارش رو نوشته باشه! (نمیدونم منظورم رو دقیقا چطور بگم ولی فکر میکنم اگر به این اشاره کنم که فکر میکنم توی خیلی از رمانهای جدید خود نویسنده توی داستان هست و دیده میشه اثرش، کمک کنه.)
توی رمانهایی که نگاهی روانشناسانه به موضوعات دارن دیگه مهم نیست که اکشن اصلی داستان چیه. مهم نیست آخر داستان چی میشه. مهم این هست که چرا اون کار رو انجام داد. چی شد که به این نقطه رسید که دست به این کار بزنه.
به همین خاطر وقتی خط اول رمان داره میگه که خوآن پاپلو کاستل، ماریا ایریبارنه رو کُشته -این چیزی که باید آخر رمان میفهمیدیم- باعث نمیشه رمان رو بزاریم کنار و بگیم که: خب این رمان داستانش مشخص شد، دیگه فایده نداره بخونیم! برعکس میریم که بخونیم و ببینیم که شخصیت داستان چه مسیری رو طی کرده تا به اینجا رسیده.
شخصیت (احتمالا) اصلی داستان، خوآن پاپلو کاستل، نقاشی است که به خوبی داستان خودش رو با همه جزییات و حسها و فکرها بیان میکنه. نویسنده داستان (ارنستو ساباتو) نیست که داستان رو تعریف میکنه، خوآن پاپلو کاستل این کار رو انجام میده. این چیزی هست که به نظرم نوع گزارشی بودن رمان رو موجه میکنه.
پر از حس
چیزی که خیلی واضح توی داستان مشخصه، غالب بودن احساسات بر منطق در خصوص بسیاری از فکرها، تصمیمگیریها و قضاوتها است. به هر حال بر عکس چیزی که توی اول رمان میبینیم، این رمان عاشقانه است نه جنایی.
تصمیمها و بیشتر قضاوتها همگی بر پایه احساسات و اون احساس لحظهای هست که شخصیتها دارند. و این نگاهی هست که خیلی از منتقدها و روانشناسها دوستش دارن. هر چی بیشتر «انسان» -و ویژگیهای اون- توی داستان باشه، داستان روانشناسانهتر میشه و البته زدن چنین برچسبی روی هیچ اثری اصلا دلیل خوب بودنش نیست. (همونطوری که برچسب علمی و فلسفی اعتباری رو به اثری اضافه نمیکنن)
رمان رو خیلی خوب میشه به زبان اگزیستانسیالیسم ترجمه کرد. بعدا حتما در خصوص این نوع نگاه فلسفی بیشتر مینویسم چون از موضوعات موردعلاقه من هست.
اگزیستانسیالیسم و تاکیدش بر وجود انسان و جنبههای انسانی توی رمان دیده میشه. مثل بقیه آثاری که این نوع نگاه رو دارن، ما شخصیت (احتمالا) اصلی رمان تونل یعنی کاستل رو صرفا قاتل نمیدونیم.
به نقل از مقدمهی مصطفی مفیدی در کتاب؛ وقتی از ویژگیهای انسانی حرف میزنیم منظورمون فقط جنبههای خوب و مثبت و اخلاقی اون نیست. کارهای زشت و پلید هم انسانی هستند. انسان اونا رو انجام میده.
پر از راز
شخصیت ماریا ایریبارنه هنوز نمرده! من هنوز واقعا بهش فکر میکنم.
ماریا بهنظرم شخصیت اصلی است و شخصیتی است که ما اصلا اون رو نمیشناسیم و نمیفهمیمش. هر آنچه از ماریا در داستان هست از زبان خوآن پاپلو و قضاوتهایی هست که داره در موردش میکنه. خود ماریا خیلی کم حرف میزنه و چیزی رو انگار از خودش بروز نمیده. کلمه مرموز کلمهی مناسبی برای این شخصیت زن داستان است.
توی رمان تونل، خوآن پاپلو کاستل میخواد مالک ماریا ایریبارنه باشه. چون فکر میکنه فقط اونه که میتونه اون رو درک کنه. اصلا نمیتونه این رو ببینه که ماریا با آدمهای دیگهای هم در ارتباطه و ممکنه نسبت به بقیه هم احساسی داشته باشه.
همونطور که گفتم ما چیزی از ماریا نمیدونیم. قضاوتهای خوآن پاپلو هم همهجنبههای اون رو نمایش نمیده. با اینکه از پایانبندی و نوع تموم شدن رمان راضیام ولی ته ذهنم دوست داشتم این رمان همین اواخر نوشته میشد، بعد از روش فیلم و سریال میخواستن، بعد که معروف شد، نتفلیکسی آمازونی جایی بیاد یه اسپینآف بسازه از روش بر اساس شخصیت ماریا! عجب چیزی میشد 😊
تونل
تونل ایده اصلی داستان است.
تونلهایی در درونمان. تونلهایی که در آنها زندگی میکنیم.
تونلهایی که در امتداد هم نیستند، با رفتن به انتهای تونل خود به ابتدای تونل بعدی (آدم بعدی و زندگی او) نمیرسیم. تونلها کنار هم هستند و ممکن است فقط گاهی از شکافی بین آنها، همدیگر را نگاه کنیم.
وقتی کسی به ما نگاه میکند ما «تمام» او را نمیبینیم. ما بخشی از آن را میبینیم که جلوی شکاف قرار گرفته است. و اگر بر اساس همین نگاه بخواهیم به او برسیم و او را مال خود کنیم، شروع به پیشروی در تونل میکنیم اما بههیچ جایی نمیرسیم جز انتهای تونل، جایی که سیاهتر از جای قبلیمان است.
ماریا از منظرهی یکی از تابلوهای نقاشی خوآن پاپلو به تونل خوآن پاپلو نگاه کرد. اما قرار نیست ما تا ابد نظارهگر یک منظره باشیم. خوآن پاپلو این را نمیتوانست درک کند. صد قضاوت تو در تو و بیاساس فقط خودش را به ته تونل برد و نتوانست ماریا را از آن خود کند. و فکر میکنم ماریا قربانی نشد، قربانی خود خوآن پاپلو کاستل بود.
روی هم گذاشتن تصویر تونلها و منظرهی تابلو نقاشی اول داستان (که پازل رمان را کامل میکند)، یک ترکیب بسیار زیبا برای خوانندگان و یک تکنیک فوقالعاده حسادت برانگیزی برای کسانی است که میخواهند داستان بنویسند.
اگر رمان تونل رو خوندید خوشحال میشم نظرتون رو در موردش بدونم. اگر هم نخوندید پیشنهاد میکنم حتما بخونید.