داستان کوتاه «سوگواری» از آنتوان چخوف رو به تازگی خوندم و یاد موضوعی افتادم که قبلا بهش فکر کرده بودم. نکتهی جالبی که همیشه این موقعها به ذهنم میاد اینه که چقدر عجیبه که انگار همه تعریفها و باورها و نظرها توی ذهن همهی آدمها وجود داره. انگار همهچیز از قبل توی مغزمون قرار گرفته و هر کسی یه جایی به یه شکلی بیرونریزی میکنه. این بیرونریزی محتوای توی مغز انگار زمان و مکان نداره و مربوط به زبان خاصی هم نمیشه.
دغدغهای توی داستان سوگواری یا اندوه یا بدبختی (به ترجمهی انگلیسی داستان Misery) باهاش روبرو شدم که مدتها پیش داشتم بهش فکر میکردم. من در سال ۲۰۲۱ میلادی داشتم به مسئلهای فکر میکردم که چیزی از جنس اون رو آنتوان چخوف، نویسندهی روسی، توی سال ۱۸۸۶ بهنوعی نوشته بود و مطرح کرده بود.
همونطور که این یادداشت رو شروع کردم، سوگواری یه داستان کوتاهه و نمیخوام چیزی از خود داستان بگم که بهش تجربهی خوندنش لطمه بزنه -هر چند که فکر نمیکنم من چنین قدرتی رو داشته باشم و داستان هم پتانسیل لطمه خوردن را داشته باشه- اما یه دید کلی میخوام ازش بدم.
داستان سوگواری چخوف که من ترجمهی فارسی احمد گلشیری از نشر نگاه رو خوندم، در مورد ایوان پوتاپُف، یک درشکهچی پیر هست که پسرش رو از دست داده. همین یه خط فکر میکنم کفایت میکنه. داستان فضاسازی خیلی جالبی داره -البته مثل بقیهی داستانهای چخوف- و واقعا وقتی در حال مطالعهی اون هستید، فکر میکنید که صد صفحه قبلش هم توی فضای داستان بودید و با شخصیت اصلی همراه شدید. حالا قضیه چیه اصلا که دارم این یادداشت رو مینویسم.
به نظرم وقتی که اتفاقی میوفته توی زندگی ما که برامون اهمیت داره، اهمیتش زمانی معنا پیدا میکنه که درمورد اون اتفاق با کسایی که دوستشون داریم درموردش حرف کنیم.
زمانی که چیزی نگیم و اون آدمهایی که دوستشون داریم، اصلا در مورد اون اتفاق آگاه نشن، اصلا اون چیز اتفاق نیوفتاده!
وقتی کسی که میخوایم نیست که بهش بگیم و واسش تعریف کنیم، دیگه چه فرقی میکنه اون اتفاق چی بوده و چطور افتاده. اهمیت اون و ارزشش فکر میکنم با تعریف کردن و به اشتراکگذاری حسی که ازش گرفتیم معنا پیدا میکنه. یه جایی نمیدونم میخوندم یا میشنیدم -یادم نیست- که اگر توی یه جنگل بزرگ، جایی که تا صدها کیلومتر خبری از هیچ آدمی نیست، یک درخت وسط جنگل بشکنه و بیوفته، ما از کجا میتونیم بفهمیم که وقتی افتاد صدا داد یا نه!؟
مثل درختی که وسط جنگل میوفته و گوشی اون رو نمیشنوه که بخواد بهخاطرش بسپاره و یا برای کسی تعریفش کنه، میتونیم اینطور فرض کنیم که بیصدا افتاده! یا اصلا برگردم به تعریف خودم دوباره، این اتفاق انگار که هیچوقت رخ نداده. اهمیت اون، ارزش اون، با تعریف کردن برای بقیهی آدمها خودش رو نشون میده. اگر خبری که خیلی مهم باشه طبیعتا به آدمهای بیشتری دوست داریم اون رو بگیم.
حالا فرض کنید اتفاقی افتاده -تازه نه صرفا اتفاق و چیز خوب، اصلا یه خبر بد و هولناک- بازم وقتی گوشی نیست که به ما گوش بده، اون همیشه پیش خودمون میمونه و تو ذهنمون مثل یه افسانه میتونه بشه! در طول زمان میتونیم چیزای مختلفی رو بهش اضافه و کم کنیم. بعد اصلا نمیدونیم که اصل داستان چی بوده.
داستان کوتاه سوگواری هم همچین ذغدغهای داره. پیرمردی که فقط میخواد به مسافراش درمورد مرگ پسرش توضیح بده. میخواد کمی دردش رو با توضیح دادن کم کنه شاید و گوشی نیست که به اون گوش بده. قصه تلخه، خیلی هم تلخه، حجم خیلی کمی هم داره ولی میتونه تاثیر زیادی روی ما بذاره. همین که باعث شد من یه دغدغهی قدیمی رو مطرح کنم و درموردش دوباره فکر کنم و چیزی بنویسم، یعنی واسه من تاثیرگذار بوده. همین نوشتن و پیوند زدن موضوع یه روزی بهم کمک میکنه.
تحت تاثیر این داستان و حسودی که نسبت به متن و قصه داشتم، باعث شد که توییت کنم «وقتی بزرگ شدم میخوام چخوف بشم» 😊 خلاصه که همین. کلا داستان سوگواری چخوف جذابیت داشت، به فکر فرو برد و تاثیر گذاشت. برای خوندن پیشنهادش میکنم.
بزرگ شدم میخوام چخوف بشم.
— Reza Tavakoli (@RezaTavakoli98) January 26, 2022