بلاگ دلم برات تنگ شده بود.

همه‌ی ما از یک سری چیزها می‌ترسیم. از اینکه بهشون برخوریم یا گرفتارشون بشیم ترس داریم.

هر روز که بزرگ‌تر از قبل می‌شیم، به ترس‌هامون نزدیک‌تر می‌شیم.

ولی دیگه به اون شکل ترس باقی نمی‌مونن، تبدیل به چیز دیگه‌ای میشن که ما رو وارد یه جریان جدیدی می‌کنن. قبلا ترس داشتیم چون اتفاق نیوفتاده بودن ولی الان تبدیل به یک روتین یا یه جور فرآیند تخریب‌کننده میشن. فرآیندی که ذره‌ذره ما رو توی خودش حل می‌کنه تا باهاش یکی بشیم.

چشم‌های قبلی‌مون رو از دست میدیم و با چشم دیگه‌ای به بیرون نگاه می‌کنیم. صداهای قدیمی رو نمی‌شنویم و از طول موج دیگه‌ای پیام دریافت می‌کنیم.

چشم و گوش ما تغییر می‌کنه و این زمانیه که اون ترس همیشگی وارد فرآینده تخریب‌کننده میشه. چون چشم و گوش جدیدی پیدا می‌کنیم، دیگه مثل قبل ازش نمی‌ترسیم. با تصویر و صدای جدیدی، بی‌ سر و صدا وارد مسیری میشیم که روزگاری فکر می‌کردیم ازش می‌ترسیم.

وارد یک مسیر خنثی‌کننده شدم. نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت، نسبت به هر کاری بی‌میل؛ ترس همیشگی در دورانی که سنم از اینی که هست کمتر بود.

زندگی روزمره با تمام تازگی‌ها و سوپرایزها و لحظات خوبش، داره منو به وسط ترس‌هام می‌کشه. جایی که یک روزمرگی غیر روتین و بی‌برنامه جای تمام برنامه‌ها و روتین‌های دلخواهم رو گرفته.

قبلا کمتر دچار روزمرگی می‌شدم چون کنترل روز در اختیار من نبود! ولی الان فکر می‌کنم هست. روزی که این وبلاگ رو شروع کردم، نوشتم که دارم برای یک زندگی مستقل آماده میشم و در این لحظه که دارم این پست رو می‌نویسم حدود شش ماهی هست که این اتفاق افتاده و الان دارم خودم رو جایی می‌بینیم که دوست نداشتم ببینم.

آبان ۱۴۰۱ ایران، زمان و مکان خوبی برای زندگی نیست. از همه طرف تحت فشار هستیم. هیچ زاویه‌ی امیدبخشی وجود نداره. برای تک‌تک سوراخ‌هایی که می‌تونه یک نوری رو به سمت ما بفرسته، کسی رو گذاشتن که انگشت بکنه توش.

اما دلیل وارد شدن به این ترس‌ها و فرآینده تخریب‌کننده شرایطی که توش زندگی می‌کنم نیست. معمولا تاثیر کمی از محیط می‌گیرم و تغییر‌های من -چه خوب چه بد- تقریبا درونی هستن. چون لحظاتی رو توی مغزم سیو کردم و می‌تونم دوباره برای خودم پلی کنم. لحظاتی که با خیال راحت بدون هیچ مسئله و دغدغه‌ای پام رو انداختم روی میز و به خودم گفتم رضا یادت باشه که الان هیچ مسئله‌ای نداری ولی بازم اون چیزی که می‌خوای نیستی. اون کاری که باید بکنی رو نمی‌کنی.

وقتی فرآیند تخریب‌کننده برای من شروع میشه، منفعل میشم. از نوشتن دور میشم و این برای منی که دوست داره یه روز نویسنده باشه خطرناکه. دلم تنگ شده بود برای بلاگ نوشتن. آپدیت کردن بلاگ. و حس کردم نیاز به یک مشوق برای تغییر دادن این فرآیند تخریب‌کننده دارم. نوشتن دوباره، بدون هدف و موضوع خاص در این لحظه چیزی هست که فکر کردم بهش نیاز دارم.

ولی خسته و بی‌امید هستم.

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها